یادمان باشد . . .

یادمان باشد از امروز ، خطایی نكنیم

گر كه در خویش شكستیم ، صدایی نكنیم

پر پروانه شكستن هنر انسان نیست

گر شكستیم ، زغفلت من و مایی نكنیم

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم

وقت پرپر شدنش ، ساز و نوایی نكنیم

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بی سرو پایی نكنیم

یادمان باشد اگر حال خوشی دست بداد

جز برای فرج یار دعایی نكنیم.

((اللهم عجل لولیک الفرج))

آیه ی شریفه

الم يعمل بان الله يري


آيا انسان نمي داند كه خداوند مي بيند؟!

ماجرای عیب کوچولوی عروس

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است
پیرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود

جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد


جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است
پیرزن گفت: درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد

جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد

جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد
پیرزن گفت: ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد.

احمد شاملو

کاش میشد...

ای کاش میشد لذت محبت کردن رو به خیلی ها فهماند...

ای کاش میشد لذت منت نگذاشتن رو به خیلی ها چشاند...

ای کاش میشد لذت در خفا خوبی کردن رو برا خیلی ها تشریح کرد...

ای کاش میشد همه ی این بدها، خوب می بود...

ای کاش میشد همه درک کنند خدا رو...

اون وقت بازم من دلم اینجوری می گرفت؟

خدا گرفتاری های همه رو رفع کنه انشاالله به حق امام زمان!


یک زمانی عاشق این چند جمله کوتاه بودم..

امشب که خراب دلم گرفته ...

غمی دارم درون سینه ی خویش.. اگر گویم زبان سوزد.. اگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد...

نیست بر لوح دلم ...

فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم    بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق    که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود    آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض    به هوای سر کوی تو برفت از یادم

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست    چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت    یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق    هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست    که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک    ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم